...اذا زلزله
چند روز دیگه مدارس باز میشدن و ما با کولی باری از خاطره به دیدن دوستان میرفتیم.
حدودای نهم ، دهم فرودین بود و شهادت امام رضا(ع)که خبر دادن دایی مامانم برای زیارت مشهد
رفتن و همون جا هم فوت کردن.
به فردای اون روز مراسم بود و ما بچه ها خونه ی داییم اینا بودیم.
حدودای ساعت ۱۰ شب بود که خانواده سراغ منو خواهرم و اومدن،بارون می بارید و باد وحشتناکی
روی زمین جولان میداد. اون سال عید سریال وفا رو نشون میداد. حدودای ساعت یازده بود که بنده
روی زمین دراز کشیده بودم و سریال وفا رو نگاه میکردم.
خواهرم تو اتاق خواب و تلوزیون قطع و وصل میشد بابام گفت از فیش آتن هست و رفت با امبر دست و ...
برگشت.من که فهمیدم اوضاع چیه شروع کردم غر زدن که دارم نگاه میکنم.
تو این حین که بابام گوش میداد و میخواست دستشو ببره سمت تلوزیون،تی وی برفکی شد.
بابام سر جاش مونده بود. زمین گهواره شد ،اول فکر میکردیم که باده اما بیشتر ادامه داشت
تا متوجه شدیم بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع زلزله خان تشریف آوردن
به کوچه پناه بردیم کوچه جای سوزن انداختن نداشت.
بعد چند دقیقه به خونه برگشتیم که تلفن های بابا شروع شد.
بعد پچ پچ های مامان بابا. گفتن چند تا روستای اطراف آسیب دیده.
اون شب همه ی ما توی پذیرایی که یک در به حیاط داشت خوابیدیم البته چه خوابیدنی بابام که
همش توی کوچه با همسایه ها صحبت میکرد مامانم هم مرتب صلوات میفرستاد و مثه یه فرشته بالا
سر منو خواهرم نشسته بود.
حدودای ساعت ۵ بود و موقع اذون مامانم شیفتشو با بابام عوض کرد که برای نماز آماده بشه
تا اون لحظه خواب به چشمم نرفت.از یه طرف اونقدر باحال خوابیده بودم که به یادش میخندم.![]()
تصور کنید بنده با مانتو شلوار مقنعه و چادر کش دار و کیف بالای سر خوابیده بودم.
میگفتم اگه زیر آوار موندم لباسم بد نباشه
اون لحظه دقیق یادمه تمام مساجد اطراف شروع کردن با هم اذان گفتن. با خودم گفتم که الان موقع
اذانه یکم بخواب و خدا زلزله رو نمیفرسته شهرمونو منور کنه....
اما...
زهی خیال باطل،شروع شد صداش اونقدر وحشتناک بود که میگفتم نکنه قیامت شده.![]()
برق ها قطع شدن صدای منفجر شدنه شیشه ها صدای شکستن دیوارای خونه.
میدیدم چطور دیوارای خونه ترک برمیدارن و هر لحظه ممکن بود رو سرمون خراب بشه.
با صدای داد بابام به خودم اومدم.
پاشو پاشو...
بابام،خواهرم بغلش بود و وقتی متوجه گنگی من شده بود منم بلند کرد رفت سمت در خروجی
در باز نمیشد هر چی کردم باز نشد مرتب بابا میگفت خونه خراب شد در و باز کن.
بابام خودش اومد کمکم برای باز کردن در...اما باز نمیشد.
یادمه اونقدر درمونده بودم که متوسل شدم به حضرت ابوالفضل و در راحت باز شد.
اون هم یه معجزه بود.........
بعد از باز شدن در بود که شیشه های همون در منفجر شدن. وسط کوچه مامانم منو خواهرم
رو میونه حلقه های دستش مراقبت میکرد.
دقیقا میدیدم چطور خونه ها مثه موج دریا بالا و پایین میرن.
درختای در خونمون...
بعد حدودا ۱ دقیقه زمین به حالت خودش برگشت...
تنها چیزی که میفهمیدم صدای به هم خوردن دندونام بود.
چند دقیقه گذشت مامانم اینا به خونه رفتن...
منم پشت سرشون رفتم خونمون تخریب۱۰۰٪ نشده بود اما ترک های زیاد برداشته بود انگار فضای
خونه پر شده بود از دود و بوی خاک وقتی نگاه خونه میکردم وحشتم بیشتر میشد.
یه سری از ترک ها اونقدر باز بودن که خونه همسایه کاملا معلوم بود.
اکثر کاشی های آشپزخونه کف زمین بودن.اتاق ماکه زمین از دیوارا به اندازه ی یک بند انگشت
فاصله گرفته بود
از وصف خونه بگذریم...
بعد اون تا یک ماهی توی چادر بودیم و خونه ی ما به قول کارشناسا غیر قابل سکونت بود...
این زلزله ۶.۵ ریشتر و زلزله ی سطحی هم بود
اسفند همون سال باز یه زلزله اومد که خیلی خسارت به بار آورد.۵ ریشتر عمق ۳ کیلومتری زمین
از گفتن خاطراتش میذگریم
(خدا رحم کرد به چشمان شوما)
تازه از دیدار رهبری برگشته بودیم.توی راهروی مدرسه داشتیم با دختر خالم نقشه میکشیدیم
که چطور از دست معاون در بریم و خانم بهلولی(دبیر ریاضی)بعد از یک ماه از مالزی تشریف فرما میشن
چکار کنیم با تمرینهای ننوشته.
من سریع رفتم سمت کلاس.
تصور کنید....
من آخرای سالن،دختر خالم وسط سالن و نزدیک به درب دفتر و فرشته(دوستم)اول سالن.
که معاون مچ زهرا رو گرفت.
من نامرد هم از دور نگاه میکردم و به حرفا گوش میدادم.
در حین جر و بحث اونا بود که دقیقا مثه فیلم ها مهتابی های توی سالن شروع به روشن خاموش
شدن کردن و بعد چند ثانیه به طور وحشتناک زمین شروع به لرزیدن کرد
صدای جیغ و داد بچه ها بلند شد.
خیلی ریلکس
وسط سالن موندم تا تموم بشه.
اما مگه تموم شد![]()
فقط متوجه شدم مهتابی ها روی سرم فرود میان
و گچ ها که روی سر معاونمون
تلنبار شدن.
در همان جا بود که مثال میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ
بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو به سمت در روانه شدیم.
و خودم و دیدم توی حیاط مدرسه و فرشته دوستم که نزدیک درب ورودی بود تازه بیرون اومد .
فقط به خودم اومدم دیدم بدونه اجازه از مدرسه بیرون زدم و زهرا و فرشته پشت سرم می دون.
مقصد مهد کودک آبجی کوچکم بود.وقتی به خونه هایی که دیواراشون خراب شده نگاه میکردم
دیگه نایی برای رفتن نداشتم.فقط متوجه دستای فرشته شدم که منو میکشوند بیا فاطمه بخدا چیزی
نیست.همین که دیوار مهد کودک رو دیدم دیوار کلاس خواهرم که نصفش ریخته دیگه پاهام نمیرفتن.
کشون کشون بردنم. توی حیاط مهد کودک پر از خون بود.
دیگه دل تو دلم نبود و داد میزدم ریحانه...
مربی گفت ندیدمش...
تو حاله خودم نبودم...
تا اینکه یه بچه یک ساله و اندی که گوشه ی دیوار کز کرده رو دیدم ریحانه بود...
تازه چند وقت بود زبون باز کرده بود.زبونش بند رفته بود...مثه بید میلرزید و با دیدنه من دنیا رو بهش دادن
کفشاش و کیفش و کنارش بود
میونه پالتوی خودم پیچوندمش فقط میلرزید و به بته پته افتاده بود.
بهتره از گفتنه بقیه صرف نظر کنم چون الان خودم سکته میکنم![]()
ببخشید اگه طولانی شد
آدمیان به لبخندی که بر لب ها